توی این هواپیما بمب هست. هیچ مدرکی ندارم. اما میدانم. ترس نفسم را بند میآورد. صدای کوبش قلبم به گوش میرسد، شک ندارم. مثل تایمر تخم مرغ پز. به آرامی از روی صندلیام بلند میشوم تا بقیه را به وحشت نیندازم. توی دست شویی به صورتم آب سرد می پاشم. بمب توی بخش بار هواپیماست. به کلنیک سیتی نزدیک میشویم. هواپیما به زمین نزدیک میشود. بمب هر چند مسلح است، منفجر نمیشود.
توی بیمارستان کلنیک سیتی مجبورم با یک بیمار قلبی هم اتاق شوم.
میپرسد: “برای چه آمدهای؟”
میگویم: “تومور مغزی.”
یکهو جانی میگیرد و میگوید: “وضعت چطور است؟”
زن گنده و بلغمی مزاج او روزی دوبار به ملاقاتش میآید. زیر لبی حرفی میزنند.
شرمنده میپرسد: “ته خطی هستی؟”
انگار میخواهد وضع هوای دس موینس را بپرسد.
می گویم: “نمیدانم، خبر ندارم.”
شوهرش سقلمهای به زنش میزند و میگوید: “تومور مغزی.”
نگاههای محبتآمیزی به هم میاندازند. میدانم چه فکری میکنند.
معلوم است که قلب مرا میخواهند.
میگویم: “ماکرو آدنوما، خوش خیم.”
به هم چشمک میزنند.
مرا دلداری میدهد.
بعد از عمل به طرف خانه پرواز میکنم. ضعف دارم اما به تهدیدها حساسم.
علاقهات را میستایم. به نگاه خیرهی ترسانت احترام میگذارم. ترست بیمورد نیست. متاسفم. این جا توی اتاقم مینشینم و تصمیم میگیرم که به تو چه بگویم. بله جای امیدواری نیست. اما خب بعضی از فیوزها مثل فیوز بمب خراب است، بعضی تومورها هم خوش خیم است. بعضی بیماران قلبی خود به خود خوب میشوند.
وقت داری که زندگیات را تغییر بدهی.
نویسنده: ریک دو مارینیس
مترجم: اسدالله امرایی